جدول جو
جدول جو

معنی پلید شدن - جستجوی لغت در جدول جو

پلید شدن
(وَص ص)
پلید گردیدن. ناپاک شدن. شوخگن شدن. چرک شدن. پلشت شدن. رجس. (تاج المصادر بیهقی). قذر. (تاج المصادر). قذارت. (منتهی الارب). رجاست. نجس شدن. (تاج المصادر). نجاست. تنجس. (زوزنی) (منتهی الارب). خباثت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) : طرتم الماء، پلید شد آب. (منتهی الارب). نجس. نجاسه. ناپاک و پلید گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پلید شدن
ناپاک شدن شوخگن شدن پلید گردیدن پلشت شدن نجس شدن
تصویری از پلید شدن
تصویر پلید شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیدا شدن
تصویر پیدا شدن
آشکار شدن، نمایان شدن، یافته شدن، به وجود آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست آمدن، حاصل شدن، فراهم شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلند شدن
تصویر بلند شدن
افراخته شدن، بالا رفتن، به بلندی رسیدن
از جا برخاستن، دراز شدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلمب شدن
تصویر پلمب شدن
کنایه از بسته شدن، تعطیل شدن جایی
فرهنگ فارسی عمید
(خُ بَ خوا / خا دَ)
کشته شدن در راه خدا و در راه خدمت به مدینه. (ناظم الاطباء). کشته شدن در راه خدا یا حقیقتی و هدفی مقدس: در این عهد نزدیک ابومنصور... در حدود عراق شهید شد. (کلیله و دمنه). مکاید حسّاد بدان رسید که در دست ناصرالدین شهید شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 357)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ تَ)
برنگ سفید درآمدن، ظاهر شدن و آشکار گشتن. (برهان) (آنندراج).
- سفید شدن امید، برآمدن آن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ / سُ / سَ تَ)
گنده و سطبر شدن. درشت گردیدن. رجوع به غلیظ شود
لغت نامه دهخدا
(چَ چَ هَ / هِ زَ دَ)
رنگ سپید بر چیزی عارض شدن. برنگ سپید درآمدن، کنایه از ظاهر شدن و آشکار گشتن. (برهان) (غیاث). کنایه از ظاهر و نمودار شدن. (آنندراج) :
سپید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال توست سیاه.
ابن یمین (از آنندراج).
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان میکنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سپید.
صائب (ازآنندراج).
و رجوع به سفید شدن شود.
- سپید شدن بخت، مسعود شدن بخت. (آنندراج). نیکبخت شدن:
بخت سیه ز دیدن سبزان سپید شد
در خاک هند عمر سیاهان دراز باد.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- سپید شدن چشم، کنایه از نابینا شدن.
- ، کنایه از بیهوشی زیرا که در این حالت سیاهی چشم پنهان میشود.
- ، کنایه از سرخ رو شدن و جلوه نمودن. (آنندراج) :
چشم نرگس پیش چشمش کی تواند شد سپید
چشم او هرچند بیمار است اما زرد نیست.
طاهر غنی (از آنندراج).
- سپید شدن خون، کنایه از بی مهری و سنگدلی. (آنندراج) :
خونم ز سردمهری آن شوخ شد سپید
اکنون به این خوشم که بها نیست آب را.
حکیم رکنای کاشی (از آنندراج).
- سپید شدن دیده، سپید شدن چشم. کور شدن. نابینا شدن:
چو یعقوبم ار دیده گردد سپید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب سپید شدن چشم شود.
- سپید شدن سر، کنایه از پیری و فرتوتی است.
- سپید شدن موی، کنایه از پیر و فرتوت شدن
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ مَ)
ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن:
بروز چهارم سپیده دمان
چو خورشید پیدا شد از آسمان.
فردوسی.
بگفت آنچه بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد ار نوش زاد.
فردوسی.
نباید که پیدا شود راز تو
وگر بشنود راز و آوازتو.
فردوسی.
چو پیدا شد آن فر واورند شاه
درفش بزرگی و چندین سپاه.
فردوسی.
خدائیت پیدا شود آن زمان
که آیی بچنگم چو شیر ژیان.
فردوسی.
بپاسخ بگفتند کز روزگار
یکی مرد پیدا شود نامدار.
فردوسی.
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه.
فردوسی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما (نک)
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شدست منبر و دار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجۀ کفر بدرجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی).
ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان
که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران.
ناصرخسرو.
تو عورت جهل را نمی بینی
آنگاه شود بچشم تو پیدا
این عورت بود آنکه پیدا شد
در طاعت دیو از آدم و حوا.
ناصرخسرو.
ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ از خبر شدت بعیان پیدا.
ناصرخسرو.
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامۀ سیاهش پیدا شد.
ناصرخسرو.
گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود
کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود.
ناصرخسرو.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود
مردچون دانا شود دل در برش دریا شود.
ناصرخسرو.
چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود
همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود.
ناصرخسرو.
پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید
زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند.
ناصرخسرو.
و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243).
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار.
نظامی.
گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل
پیدا نیامدی و نهانم بسوختی.
عطار.
ولیکن چو پیدا شودراز مرد
بکوشش نشاید نهان باز کرد.
سعدی.
عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین
گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد.
سعدی.
هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی).
درین ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای برکنار.
سعدی.
آنچه با معنی است خود پیدا شود
و آنچه بی معنی است خود رسوا شود.
مولوی.
شیر را در قعر پیدا شد که بود
نقش او آن کش دگر کس می نمود.
مولوی.
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن.
حافظ.
کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند
گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند
می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش
زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند.
ابن یمین.
- امثال:
از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود.
مشطت الناقه مشطاً، پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر، پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً، پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء، پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً، ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب)، مهیا گردیدن:
مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد.
صائب.
، متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه).
پس نهایتها بضد پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد پنهان بود.
مولوی.
که نظر بر نور بود آنگه برنگ
ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ.
مولوی.
حصحصه، پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب)، حاضر آمدن، یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن
لغت نامه دهخدا
(نَءْلْ)
بلاغت. (فرهنگ فارسی معین). دارای رسایی سخن شدن. رجوع به بلیغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) :
آفتابی بدان بلندی را
لکۀ ابرناپدید کند.
سعدی.
- بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) :
هرگزبود آدمی بدین زیبایی
یا سرو بدین بلندی و رعنایی.
سعدی.
- امثال:
بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود.
- بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرف. سمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذکر. رفعه. سناء. علاء. علوّ. علی ̍. فخیمه. مسعاه. معلاه:
بزرگی و فیروزی و فرهی
بلندی و دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
بدین بارگاهش بلندی بود
بر موبدان ارجمندی بود.
فردوسی.
فروغ و بلندی نجوید ز کس
دل افروز رخشنده اویست و بس.
فردوسی.
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی.
خاقانی.
ببینیم کز ما بلندی کراست
درین کار فیروزمندی کراست.
نظامی.
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلّم جز این.
سعدی.
بلندی به ناموس و گفتار نیست
بلندی به دعوی و پندار نیست.
سعدی.
بگردن فتد سرکش تندخوی
بلندیت باید بلندی مجوی.
سعدی.
کساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب).
- بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن:
بلندی تو دادی تو ده زور و فر
که خواهم از او باز خون پدر.
فردوسی.
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار.
امیرمعزی (از آنندراج).
- بلندی منش، طبع بلند داشتن:
زن و مرد را از بلندی منش
سزد گر برآید سر از سرزنش.
فردوسی.
، کبر و غرور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
ز فرمان اگر یک زمان بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرم.
- بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن:
به فرخ فالی و فیروزمندی
سخن را دادم از دولت بلندی.
نظامی.
- بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن:
گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر
صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را.
علی خراسانی (از آنندراج).
،
{{اسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رباءه. رباوه (ر / ر / ر و) . ربو (ربو، ربو). صعود. قنوع. مشرف. مشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه).
چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار.
سعدی.
ارتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر:
به یک دست ایوان یکی طاق دید
ز دیده بلندی او ناپدید.
فردوسی.
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
لغت نامه دهخدا
(وَ عَ)
مقبول افتادن. مطبوع گردیدن:
چو خواهی که بانوی ایران شوی
بگیتی پسند دلیران شوی...
فردوسی.
بزد گرز و بشکست زنجیر و بند
چنین زخم زان نامور شد پسند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(وَ مَ)
پشیمان شدن باشد، پراکندگی و جدائی ورزیدن، نشناختن. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(وَ ءَ)
آلوده و ناپاک کردن. شوخگن کردن. چرک کردن. نجس کردن. انجاس. تنجیس. (دهار). اخباث. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دلاور شدن. دلیر گشتن. شجاع شدن. استیساد. اقدام. بأس. بساله. بطاله. بطوله. تجرؤ. شجاعه. (دهار). نجده. نهاک. نهاکه. (تاج المصادر بیهقی) : دو سالار محتشم را با لشکرهای گران بزدند و بسیار نعمت یافتند و دلیر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 558) ، جری شدن. بی پروا شدن. گستاخ گشتن. جسور شدن. اجتراء. (تاج المصادر بیهقی). تجاسر. (از منتهی الارب). جراءه. جراءه. (دهار). جساره. شطاره:
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ.
فردوسی.
بدست کسان چون توان گشت شیر
نباید ترا پیش اوشد دلیر.
اسدی.
نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند و نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی). با بزرگ و کوچک مزاح نباید کرد، که بزرگ کینه ور گردد و کوچک دلیر شود. (منسوب به ارسطو از تاریخ گزیده) ، چیره شدن:
بر آفاق شد گاو گردون دلیر
بر آمد ستاره چو دندان شیر.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
بوسیلۀ کلید بسته شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- کلید شدن دندانهای کسی، در تداول عامه، چفت شدن دندانهای وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ. (فرهنگ فارسی معین). باز نشدن دو فک از یکدیگر چنانکه در مردگان. سخت شدن فکین بر هم که گشادن از یکدیگر مشکل شود، چنانکه در مصروعان و محتضران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سفید شدن
تصویر سفید شدن
برنگ سفید درآمدن: ابیاض سفید شدن موی، ظاهر شدن آشکار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
ظاهر شدن آشکار گردیدن ظهور نمایان شدن تبین تجلی: چون پیدا شد که چیست لون پیدا شد که چیست بینایی. نخست آنکه یابی بدو آرزو ز هستیش پیدا شود نیک خو. (شا. بخ 2382: 8) -2 معلوم گشتن مشخص گردیدن ممتاز شدن: ... تا این از آن پیدا شود، حاضر آمدن حاضر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
هویدا گشتن پیدا گشتن آشکار شدن نمودار گردیدن، بوجود آمدن خلق شدن، معلوم شدن مرئی شدن، طلوع کردن طالع شدن، یا پدید آمدن بامداد ین. پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق. طلوع صباحی مقابل پنهان شدن بامدادین
فرهنگ لغت هوشیار
بوسیله کلید بسته شدن، یا کلید شدن دندان (های) کسی. چفت شدن دندانها وی بر اثر سرمای شدید یا نزدیکی مرگ: (مشدی مثل مار بخود می پیچید. نفس نفس میزد یکهو پس افتاد و دندانها یش کلید شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعید شدن
تصویر بعید شدن
دور شدن جدا ماندن دور شدن، جدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیغ شدن
تصویر بلیغ شدن
بلاغت
فرهنگ لغت هوشیار
افراخته شدن (بنا و جز آن) بر افراشتن، تعالی ترقی، برخاستن (از جای از خواب)، دراز شدن (شب و روز)، بر پا شدن: (فتنه ای بلند شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشیم شدن
تصویر پشیم شدن
پراکندگی و جدایی ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسند شدن
تصویر پسند شدن
مورد پسند واقع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایبند شدن، در بند افتادن دربندشدن، علاقه مند بچیزی شدن، مبادی آداب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گنده شدن کلفت شدن، ستبر شدن (شیر و مانند آن) پر مایه شدن مقابل رقیق شدن خشن گشتن، سنگین و ناگوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
به دست رسیدن فراهم آمدن نصیب شدن چیزی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلید کردن
تصویر پلید کردن
آلوده و ناپاک کردن نجس کردن چرک کردن شوخگن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاید شدن
تصویر عاید شدن
((~. شُ دَ))
نصیب شدن، به دست آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیدا شدن
تصویر پیدا شدن
((پِ شُ دَ))
ظاهر شدن، معلوم گشتن، یافته شدن، به وجود آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلید شدن
تصویر کلید شدن
((~. شُ دَ))
بسته شدن، قفل شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلیدشدن
تصویر پلیدشدن
اکبار
فرهنگ واژه فارسی سره